وبلاگ آموزشی پایه چهارم دبستان

هفت خان رستم در شاهنامه ی فردوسی

سه شنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۴، ۰۸:۱۱ ب.ظ

د  ، شبی از شب ها اهریمنی در لباس یک زن خوش چهره و زیبا نزد پادشاه آمد و با رامشگری از زیبایی های مازندران برای او تعریف کرد . مازندران سرزمینی خطرناک بود با غولان و اهریمنان بسیار که هرگز کسی پا به درون آن نگذاشته بود . این تعریف های اهریمن رامشگر باعث شد که کیکاووس آهنگ سفر و به چنگ آوردن مازندران کند .

پس از شش ماه تاختن سر انجام سپاهیان به مازندران رسیدند . سالار مازندران که ارژنگ نام داشت توانست از دست سپاهیان کیکاووس بگریزد و به دیو سفید پناه ببرد. ارژنگ از دیو کمک خواست و او هم که همیشه با ایرانی ها دشمن بوده همان شب خاک و دود سیاهی بر سر پادشاه ایران و سپاهیانش می فرستد و در اثر آن همگی افراد کور می شوند.

هفت خان رستم داستان هفت بلایی است که رستم در راه رسیدن به مازندران و آزاد کردن کیکاووس و سپاهیانش با آن ها رو به رو می شود . یکی یکی پشت سر می گذارد . 

 
 

رستم بر پشت رخش می نشیند و شب و روز می تازد ، راه دو روزه را یک روزه می پیماید تا آن جا که گرسنه و تشنه می شود . سر انجام در دشتی پر از گور می ایستد  و بعد از خوردن آب  و غذا به خواب فرو می رود غافل از این که آن بیشه زار محل زندگی یک شیر است .

رستم در خواب بود که شیر به سراغشان آمد . رخش با شیر مبارزه کرد و او را از پا در آورد و جان رستم را نجات داد . رستم نیمه شب چشم باز کرد و از دیدن شیر مرده به رخش غرید که چرا بدون این که رستم را بیدار کند با شیر مبارزه کرده .

صبح روز بعد رستم بر پشت رخش نشست و به راهش ادامه داد . 

 

 

 

 
 

 

رستم غافل از این که آن بیشه خوابگاه اژدهایی است به خواب عمیقی فرو رفت . اژدها نیمه شب به خوابگاهش بازگشت و با دیدن رستم و رخش برآشفت . رخش اژدها را دید و پیش از  حمله اژدها رستم را از خواب بیدار کرد اما قبل از بیدار شدن  رستم ، اژدها خود را مخفی کرد و رستم از دست رخش عصبانی شد که چرا او را بی دلیل از خواب بیدار کرده . این اتفاق یک بار دیگر هم تکرار شد و رستم هر بار عصبانی تر شد . بار سوم که اژدها خود را نشان داد رخش رستم را سر بزنگاه بیدار کرد و رستم اژدها را دید . رخش و رستم به کمک هم اژدها را از پای در آوردند و بعد هم به راه افتادند و دوباره تازان به سمت مازندران رفتند . 

 
 

 

رستم غافل از این که آن بیشه خوابگاه اژدهایی است به خواب عمیقی فرو رفت . اژدها نیمه شب به خوابگاهش بازگشت و با دیدن رستم و رخش برآشفت . رخش اژدها را دید و پیش از  حمله اژدها رستم را از خواب بیدار کرد اما قبل از بیدار شدن  رستم ، اژدها خود را مخفی کرد و رستم از دست رخش عصبانی شد که چرا او را بی دلیل از خواب بیدار کرده . این اتفاق یک بار دیگر هم تکرار شد و رستم هر بار عصبانی تر شد . بار سوم که اژدها خود را نشان داد رخش رستم را سر بزنگاه بیدار کرد و رستم اژدها را دید . رخش و رستم به کمک هم اژدها را از پای در آوردند و بعد هم به راه افتادند و دوباره تازان به سمت مازندران رفتند . 

 
 

رستم تازان می رفت و در میان راه به بیشه زاری سبز و زیبا رسید . در کنار بیشه سفره ای پهن بود و بر سر آن نوشیدنی ها و غذا های رنگین بود و  در کنار سفره سازی بود . رستم از رخش فرود آمد و غافل از این که آن سفره متعلق به اهریمنان است ، بر سر سفره نشست و شروع به ساز زدن و آواز خواندن کرد . در میان آوازهایش از این نالید که چرا بهره ای از شادی دنیا نصیبش نشده . پیرزنی از سپاه دیوان خود را به شکل دختری زیبا درآورد و نزد رستم آمد . رستم از دیدن دختر جوان خوشحال شد و شروع به نواختن آهنگ های شاد کرد و در میان آهنگ هایش نام پروردگار را آورد و از او باری نعمت هایش تشکر کرد . دختر جوان که در حقیقت اهریمن بود ، از شنیدن نام پروردگار صورتش اهریمنی  شد و رستم دریافت که او اهریمن است . رستم کمند انداخت و او را به بند کشید و با خنجر او را دو نیم کرد . 

 

 

 

 
 

 

رستم به کنار رودی رسید . از رخش پایین آمد و در کنار رود خفت . رخش هم به درون چمنزار رفت و به چرا پرداخت . دشتبان آن ناحیه از چریدن رخش برآشفت و به رستم حمله برد و در خواب ضربه ای به او وارد کرد . رستم از خواب برخاست و دو گوش دشتبان را کند و کف دستش گذاشت . دشتبان از این کار رستم به نزد « اولاد » پهلوان منطقه شکایت برد . اولاد با سپاهش به جنگ رستم آمد و رستم همه آن ها را از پا در آورد و اولاد را شکست داد و به او گفت اگر جای دیو سفید را به او نشان دهد ، او را شاه مازندران می کند و در غیر این صورت او را می کشد ، اولاد هم که راه دیگری نداشت به دنبال رستم و رخش رفت .

 
 

اولاد رستم را به کوه « اسپروز » ، همان جایی که کاووس و سپاهیانش اسیر شده بودند ، برد . در آن جا فهمیدند که کوه توسط ارژنگ نگهبانی می شود . رستم اولاد را به درختی بست و به جنگ ارژنگ رفت . رستم با ضربه ای سریع ارژنگ را کشت و به این ترتیب سپاهیان ارژنگ از ترس ،  پراکنده شدند .

و بالاخره رستم و اولاد کاووس و سپاهش را آزاد کردند . کاووس راه رسیدن به غار دیو سپید را به رستم نشان داد .

 

 

 

 

 

 
 

رستم و اولاد به غار دیو سفید رسیدند و در آن جا شب را گذراندند.  صبح روز بعد مبارزه رستم و دیو آغاز شد ؛ دیو سفید با سنگ آسیاب و کلاه خود و زره آهنی به جنگ رستم رفت. رستم یک پا و یک ران وی را از بدن جدا ساخت و دیو با همان حال با رستم گلاویز شد . مبارزه آن ها با پیروزی رستم پایان یافت . رستم دل دیو را پاره کرد و جگرش را بیرون کشید .

سپس خون دیو را در چشم کیکاووس و سپاهیان چکاندند و همگی بینایی خود را باز یافتند . 

 

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۹/۱۷
. نیرو

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی