هفت خان رستم در شاهنامه ی فردوسی
د ، شبی از شب ها اهریمنی در لباس یک زن خوش چهره و زیبا نزد پادشاه آمد و با رامشگری از زیبایی های مازندران برای او تعریف کرد . مازندران سرزمینی خطرناک بود با غولان و اهریمنان بسیار که هرگز کسی پا به درون آن نگذاشته بود . این تعریف های اهریمن رامشگر باعث شد که کیکاووس آهنگ سفر و به چنگ آوردن مازندران کند .
پس از شش ماه تاختن سر انجام سپاهیان به مازندران رسیدند . سالار مازندران که ارژنگ نام داشت توانست از دست سپاهیان کیکاووس بگریزد و به دیو سفید پناه ببرد. ارژنگ از دیو کمک خواست و او هم که همیشه با ایرانی ها دشمن بوده همان شب خاک و دود سیاهی بر سر پادشاه ایران و سپاهیانش می فرستد و در اثر آن همگی افراد کور می شوند.
هفت خان رستم داستان هفت بلایی است که رستم در راه رسیدن به مازندران و آزاد کردن کیکاووس و سپاهیانش با آن ها رو به رو می شود . یکی یکی پشت سر می گذارد .
رستم بر پشت رخش می نشیند و شب و روز می تازد ، راه دو روزه را یک روزه می پیماید تا آن جا که گرسنه و تشنه می شود . سر انجام در دشتی پر از گور می ایستد و بعد از خوردن آب و غذا به خواب فرو می رود غافل از این که آن بیشه زار محل زندگی یک شیر است .
رستم در خواب بود که شیر به سراغشان آمد . رخش با شیر مبارزه کرد و او را از پا در آورد و جان رستم را نجات داد . رستم نیمه شب چشم باز کرد و از دیدن شیر مرده به رخش غرید که چرا بدون این که رستم را بیدار کند با شیر مبارزه کرده .
صبح روز بعد رستم بر پشت رخش نشست و به راهش ادامه داد .
رستم غافل از این که آن بیشه خوابگاه اژدهایی است به خواب عمیقی فرو رفت . اژدها نیمه شب به خوابگاهش بازگشت و با دیدن رستم و رخش برآشفت . رخش اژدها را دید و پیش از حمله اژدها رستم را از خواب بیدار کرد اما قبل از بیدار شدن رستم ، اژدها خود را مخفی کرد و رستم از دست رخش عصبانی شد که چرا او را بی دلیل از خواب بیدار کرده . این اتفاق یک بار دیگر هم تکرار شد و رستم هر بار عصبانی تر شد . بار سوم که اژدها خود را نشان داد رخش رستم را سر بزنگاه بیدار کرد و رستم اژدها را دید . رخش و رستم به کمک هم اژدها را از پای در آوردند و بعد هم به راه افتادند و دوباره تازان به سمت مازندران رفتند .
رستم غافل از این که آن بیشه خوابگاه اژدهایی است به خواب عمیقی فرو رفت . اژدها نیمه شب به خوابگاهش بازگشت و با دیدن رستم و رخش برآشفت . رخش اژدها را دید و پیش از حمله اژدها رستم را از خواب بیدار کرد اما قبل از بیدار شدن رستم ، اژدها خود را مخفی کرد و رستم از دست رخش عصبانی شد که چرا او را بی دلیل از خواب بیدار کرده . این اتفاق یک بار دیگر هم تکرار شد و رستم هر بار عصبانی تر شد . بار سوم که اژدها خود را نشان داد رخش رستم را سر بزنگاه بیدار کرد و رستم اژدها را دید . رخش و رستم به کمک هم اژدها را از پای در آوردند و بعد هم به راه افتادند و دوباره تازان به سمت مازندران رفتند .
رستم تازان می رفت و در میان راه به بیشه زاری سبز و زیبا رسید . در کنار بیشه سفره ای پهن بود و بر سر آن نوشیدنی ها و غذا های رنگین بود و در کنار سفره سازی بود . رستم از رخش فرود آمد و غافل از این که آن سفره متعلق به اهریمنان است ، بر سر سفره نشست و شروع به ساز زدن و آواز خواندن کرد . در میان آوازهایش از این نالید که چرا بهره ای از شادی دنیا نصیبش نشده . پیرزنی از سپاه دیوان خود را به شکل دختری زیبا درآورد و نزد رستم آمد . رستم از دیدن دختر جوان خوشحال شد و شروع به نواختن آهنگ های شاد کرد و در میان آهنگ هایش نام پروردگار را آورد و از او باری نعمت هایش تشکر کرد . دختر جوان که در حقیقت اهریمن بود ، از شنیدن نام پروردگار صورتش اهریمنی شد و رستم دریافت که او اهریمن است . رستم کمند انداخت و او را به بند کشید و با خنجر او را دو نیم کرد .
رستم به کنار رودی رسید . از رخش پایین آمد و در کنار رود خفت . رخش هم به درون چمنزار رفت و به چرا پرداخت . دشتبان آن ناحیه از چریدن رخش برآشفت و به رستم حمله برد و در خواب ضربه ای به او وارد کرد . رستم از خواب برخاست و دو گوش دشتبان را کند و کف دستش گذاشت . دشتبان از این کار رستم به نزد « اولاد » پهلوان منطقه شکایت برد . اولاد با سپاهش به جنگ رستم آمد و رستم همه آن ها را از پا در آورد و اولاد را شکست داد و به او گفت اگر جای دیو سفید را به او نشان دهد ، او را شاه مازندران می کند و در غیر این صورت او را می کشد ، اولاد هم که راه دیگری نداشت به دنبال رستم و رخش رفت .
اولاد رستم را به کوه « اسپروز » ، همان جایی که کاووس و سپاهیانش اسیر شده بودند ، برد . در آن جا فهمیدند که کوه توسط ارژنگ نگهبانی می شود . رستم اولاد را به درختی بست و به جنگ ارژنگ رفت . رستم با ضربه ای سریع ارژنگ را کشت و به این ترتیب سپاهیان ارژنگ از ترس ، پراکنده شدند .
و بالاخره رستم و اولاد کاووس و سپاهش را آزاد کردند . کاووس راه رسیدن به غار دیو سپید را به رستم نشان داد .
رستم و اولاد به غار دیو سفید رسیدند و در آن جا شب را گذراندند. صبح روز بعد مبارزه رستم و دیو آغاز شد ؛ دیو سفید با سنگ آسیاب و کلاه خود و زره آهنی به جنگ رستم رفت. رستم یک پا و یک ران وی را از بدن جدا ساخت و دیو با همان حال با رستم گلاویز شد . مبارزه آن ها با پیروزی رستم پایان یافت . رستم دل دیو را پاره کرد و جگرش را بیرون کشید .
سپس خون دیو را در چشم کیکاووس و سپاهیان چکاندند و همگی بینایی خود را باز یافتند .